سلام....
دیروز واسه اولین بار رفته بودیم خونه ی یکی از دوستای بابام....
که خیلی هم باهاشون راحت نبودیم....
وقتی نشستم....
چشمم افتاد بهش....
ولی روم نمیشد بهش نگاه کنم....
در عین حال انگار یه چیزی از درونم نمیذاشت بهش نگاه نکنم....
و همینجور خیره شده بودم بهش....
کم کم از شدت علاقه ای بهش داشتم نمیدونستم باید چیکار کنم....
خیلی دوسش داشتم....
فکر میکردم اگه تو دستم بگیرمش....
دنیام برای همیشه شیرین میشه....فقط مال خودم....
مادرم دم گوشم گفت:دختر.....؟؟؟؟دیگه بسه.
من تازه دوزاریم افتاده بود که دارم چیکار میکنم....
از خجالت اب شده بودم....
ولی هیچ کاری نمیتونستم بکنم....
و دوباره بهش با علاقه نگاه کردم...
تا اینکه بابام گفت:دخترم اینجا جاش نیست.
ولی فقط برای چند لححظه نگاهمو ازش مخفی کردم....
اما دلم گیرش بود....و دوباره شروع کردم به نگاه کردن....
دیگه خانواده ی دوست بابام هم متوجه ی موضوع شده بودن....
و هی میخندیدن...
تا اینکه بالاخره حوصله ی پدر خانواده سر رفت از این همه نگاه کردن....
رفت و اوردش جلوی من....
منم....
؟
؟
؟
؟
؟
؟
؟
؟
؟
؟
؟
؟
ورش داشتم خوردمش....عجب شیرینی خوشمزه ای بود!!!
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: ، ،
برچسبها: داستان عاشقانه , دوست داشتن ,