توی ادامه یه داستان گذاشتم براتون به اسم هدیه ابی که خودم نوشتمش.
برای خوندنش حتما به ادامه برین.وگرنه از دستتون رفته....
هدیه ی ابی(قسمت اول)
- برات متاسفم...
-چرا؟خوب نشدن؟؟
-نه...عالی شدن!!!مثل ماه افتادی دخترم.
-اقای حسینییییییی!چند لحظه نزدیک بود قلبم وایسه!شماهم با این شوخیای جالبتون.
از روی صندلی بلند میشم و موهام رو با کش میبندم.اتلیه ی قشنگیه....کارشم خوبه....یا لااقل من که اینطور فکر میکنم...به طرف درب سالن حرکت میکنم.
-سارا....بیا بگیر...سریع باش که دیر شد....
شالم رو از دست بابام میگیرم.
-دخترتون خیلی ماهه اقای (....)...عکساش عالی شده.اجازه بدین یکیشو بزرگ کنم،بزنم توی اتلیه.
میدونم بابام قبول نمیکنه.اخه لباسم خیلی ناجوره...فکر نکنم-
بقیه اش توی ادامه....رفتینا....
نظرهم یادتون نره.