as sky falls | ||
|
به طرف سجاد(داداشم....بلاست....مصیبته)میرم که پشت پنجره وایساده و داره بیرون رو تماشا میکنه...از پشت شیشه مامان رو میبینم که در ماشینو میبنده....یه جعبه ی بزرگ دستشه...و داره به سمت خونه میاد. خدا کنه مامان بدونه اینجا چه خبره....ولی....صبر کن ببینم....قرار نبود الان بیاد،گفته بود شب خونه خاله میمونه...امروز همه چی به هم ریخته....از پنجره فاصله میگیرم و به طرف نیوشا میرم که روی مبل نشسته... چه جالب!!!یه دفه ای همه از جنب و جوش افتادن و گرفتن نشستن!!!...چه خوب!حالا راحت تر میتونم فکر کنم.کنار نیوشا میشینم... -نیو نمیخوای بهم بگی دلیل این مهمونی چیه؟؟دارم دیوونه میشم.(اعصابم خیلی خورده) -سارا...راستش....(مکث میکنه)قرار بود بابات بیاد بهت بگه....ولی حالا که اصرار میکنی...خودم بهت میگم... چه قدر این پرروئه....من کی اصرار کردم؟؟؟ -میگی یا نه؟(از اون قیافه های حق به جانب،هم از خودی شاکی هم از اجانب) -خوشحالم از اینکه بهت بگم....به ارزوت رسیدی!!!! کدوم ارزومو میگه؟؟؟من هزار تا ارزو دارم....الهی شوهرت کچل بشه نیو که منو کچل کردی....نفرینای من مگیره ها... -میشه دقیقا بگی کدوم ارزوم؟؟؟من هزار تا ارزو دارم که بهشون نرسیدم.... ناراضی جواب میده:اوووووف....از دست تو....یادت نیست همش میگفتی بریم؟ بریم؟؟...کی؟...مدرسان شریف....کجا؟...مدرسان شریف....چی؟....مدرسان شریف....نمیدونم چرا یاد این تبلیغ افتادم.... -من کی میگفتم بریم؟؟نیو مثل ادم بگو جریانو دیگه.... مکث میکنه....:خب....راستــــ- صحبتش با شنیدن صدای بازو بسته شدن در،متوقف میشه...و با کله به سمت مامانم میره که تازه وارد خونه شده... -به سلام زن عمو....خوبین؟زدتر از اینا منتظرتون بودیم.... و جعبه رو از دستش میگیره و به اشپز خونه میبره...در فاصله ای که من به مامانم برسم،چندتا از بچه های فامیل میان و سلام واحوال پرسی میکنن... -مامان...مگه قرار نبود تا فردا خونه ی خاله باشی؟میشه بگی اینجا چه خبره؟ -علیک سلام!!! با خجالت جواب میدم:اخ!ببخشید....سلام! -حالا شد....ام....برا خالت مهمون اومد....منم گفتم بیام اینجا که....مزاحم نباشم....جواب سوال دومت رو هم اخر مهمونی میگیری. و به سمت اتاقش میره تا لباساشو عوض کنه....البته فکر کنم....ای خدا...چه گیری کردم؟؟؟هیچ کس نیست موضوع رو برا من باز کنه؟؟ -دختر عمه؟ باشنیدن صدا بر میگردم طرف احسان که مردد بهم نگاه میکرد....الهی بمیری احسان که یه بار منو سارا صدا نکردی...همش گفتی دختر عمه.... -بله؟امرتون؟ با دست اون دوتا مشنگ رو نشونه میره و میگه:بسشونه...این دفه هم ببخش دیگه.... تازه دارم حال میکنم...چیچیو بسشونه؟؟اه....تو ذوق.... -نچ...نمیشه...هنوز ادب نشدن... ولی ختر عم- -ولی نداره...من تا شب همونجوری نگهشون میدارم. و دست به سینه با غرور (در حد المپیک)از کنارش رد میشم و میرم روی مبل میشینم....اخه دلیل این مهمونی چیه؟؟هیچ وقت سابقه نداشته....تولد؟؟؟نه بابا تولد من هفته ی دیگه اس...سجاد؟؟نه مال اونم چند ماه دیگه اس...کارنامه؟؟اخه خنگ وسط تابستونو کارنامه؟؟؟...شاید یه خبر خیلی مهم دارن....شاید داریم از اینجا اسباب کشی میکنیم...ولی اخه چه ربطی به مهمونی دادن داره؟؟....وای تا شب من فوضولی میمیرم... همینطور در حال فکر کردنم که نیو جلوی پام یه میز(ازین پذیرایی کوچیکا)میذاره و چند لحظه بعد هم چندتا ظرف روش میذاره....اه....اینا چیه؟؟؟پفک...چیپس...پفیلا....چه عجب یه چیز خوب!!!یه بشقاب میوه!!!از نیو بعیده!!!تا وقتی که چیپس هست....میوه باید بره کنار بذاره باد بیاد....و شروع میکنه به خوردن....میدونه من نمیخورم...برا همین تعارف نمیکنه.... -میتونستی بری یه جای دیگه بخوری. -نه نمیتونستم. -رو که نیست....رودخونه جاریه...!!! -چیکار کنم....کمال هم نشینه دیگه!!! -خیل خب بابا کمال....چیپستو بخور.... و از توی ظرف میوه یه شلیل بر میدارم.به!چه شلیلی....ویه گاز از شلیل بدبخت میزنم...هنوز شلیله دستمه که یهو سجاد میدوئه و از دستم میقاپش...اخه این همه شلیل دست نخورده...تو فقط باید بیای شلیل منو بگیری؟؟تا تو ادم بشی من مردم...دستم رو به طرف ظرف میوه میبرم که یهو نیو از زیر دستم سریع برش میداره و به همراه بقیه ظرفای خوراکی(که خدمت نصفشون رسیده بود)به اشپزخونه میره....اه....من گشنمه...نیو بمیری...میخواستم سیب بخورم...و همینطور که غر میزنم به طرف اشپزخونه میرم...شاید اونجا بتونم یه چیزی برای خوردن پیدا کنم...اما همین که میخوام وارد اشپزخونه بشم،سمیرا جلومو میگیره و انگشتش رو به حالت اخطار تکون میده... -نه دیگه....نشد....امروز رفتن به اشپز خونه ممنوعه.... در حالی که سعی میکنم وارد اشپزخونه بشم میگم:ولی من خیلی گشنمه....نیو نذاشت چیزی بخورم... چند ثانیه فکر میکنه:خیل خب...برو یه جا بشین تا برات یه چیزی بیارم... و با دست منو به جلو هل میده.... بد جوری گرسنمه....صبحونه ی درست و حسابی ای نخوردم....اه....کاش زودتر یه چیزی بیاره....ضعف کردم...دلم الان کیک میخواد...کیک....کیک؟؟؟اره!!....دیروز برای حسین شیرکاکائو کیک خریدم که توی پارک بخوره...ولی کیکشو نخوردو هنوز توی کیفمه!!!ایول!!!....با این فکر به سمت اتاقم(وسطیه)میرم....اما با شنیدن صدای امیر محمد تغییر مسیر میدم.... -گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلــــــــــــــــــــــــــــــــــ!!!!ایول!!!....احسان یه گل زد!!!.... صدا از اتاق حسینه....در اتاقشم نیمه بازه!!!درو هل میدم و وارد میشم.... -هی...اینم از پرنسس!!...نگفتم بالاخره میاد؟؟ -نه نگفته بودی سهیل!!!دختر عمه بیا یه دست فوتبال بزن.... جااااااااااااااان؟؟؟اینجا چه خبره؟؟؟ خب....این قسمتم تموم شد....منتظر قسمت بعدیش باشین...بای تا بعد!!! نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: ، ، برچسبها: داستان , هدیه ی ابی , قسمت 4 , [ سه شنبه 21 شهريور 1391 ] [ 12:0 ] [ سارا ]
|
|
[ طراحی : بیاتو اسکین ] [ Weblog Themes By : Bia2skin ] |