دلـم می لـرزد
چون دستِ کـودکی که گلدان یـاس بابا را شکستـه
چـون بوتـه ی یاسی که سرمـا بر وجـودش نقش بسته ...
دلـم می لـرزد از سرمـای نگاهت
که سـوزِ سـرد ساز شکستـه ام را بـه یـاد می آورد ...
دلـم می لـرزد از سکوتِ سهمـگینت
که سازِ سفـرت را می نـوازد ...
دلـم ،
می لـرزد ،
می شکنـد ،
می میـرد ...
با رفتنـت ....
دلـم سنگینیِ غـم هـزار زمستـان سـرد نیامـده را
به سوگ خواهـد نشست ....
کفـش ها را رو بـه در جفتــــ نکنیـد ...
تنِ دیـوارِ خانه میـــ لرزد ...
نظرات شما عزیزان: