as sky falls | ||
|
هدیه ی ابی(قسمت سوم) محمد حسین با عصبانیت (احتمالا حسرت) به طرف عرفان حرکت میکنه..... نیوشا هنوز متوجه ی حضور اون و مهدیه نشده...عرفان هم همینطور....یا شایدم متوجه شده اما از قضیه خبر نداره و اهمیت نمیده...اما من که خبر دارم....میتونم هیچی نگم و بذارم محمدحسین به عرفان حمله کنه....نه...سارا تو چت شده....اونی که اونجاس دختر عموته....نیوشاس....چطور میتونی؟؟؟ بالاخره تصمیم رو میگیرم....من باید به نیوشا کمک کنم....اره خودشه....سلام میکنم و اونا متوجه میشن.... اما قبل از اینکه بهشون سلام کنم،نیوشا محمد حسین رو میبینه که با خشم بهش نزدیک میشه....و دست از رقصیدن با عرفان بر میداره.... -تو...تو چطور تونستی؟؟؟ منتظر جواب نممیمونه و در عرض چند ثانیه روی سر عرفان خراب میشه...نیوشا حتی وقت نمیکنه جواب بده...هنوز توی بهت اتفاقی که افتاده مونده....من به محمد حسین حق میدم....ولی اخه باید یه دونه چک میزد در گوش نیوشا(مثل این فیلم هندیا)بعدش با عرفان دعوا میکرد....اخه اینجوری صحنه رومانتیک تر میشد!!! من که انتظار همچین صحنه ای رو نداشتم،با تعجب به نیوشا خیره میشم که داره سعی میکنه با جیغ و داد اون دوتا رو جدا کنه....اطرافیانم فقط دور اونا جمع شدن....خجالتم نمیکشن؟؟؟به جای این کارا باید اونا رو جدا کنن... -بسه دیگه.شورشو در اوردین...من نمیدونم دلیل این مهمونی لعنتی چیه ولی در هر صورت برای من گرفته شده و شماها دارین خرابش میکنین...پسر عمه؟؟از تو انتظار نداشتم...عرفان یقشو ول کن....کشتین هم دیگه رو.... پسا که از حرفای من متعجب شدن شایدم شرمنده(نه همون متعجب بهتره اینا اینقدر پرروان که فکر نکنم شرمنده باشن)از روی زمین بلند میشن و سراشونو پایین میندازن....اخه چرا کاری میکنن که بعدش پشیمون شن؟ تورو خدا نگاشون کن....عرفان،گوشه ی لبش زخم شده و داره خون میاد...دست چپش هم اسیب دیده و با اون دستش گرفته اش(بمیرم برات...اخه عشقم مگه مرض داشتی رفتی با نیو رقصیدی؟) محمد حسین هم از بالای ابروش خون میاد....اونم دلش رو گرفته....اه...بمیرین الهی من از دستتون راحت شم... چند دیقه بعد،همه چی مثل سابق میشه....مهدیه داره زخم محمدحسین رو ضد عفونی میکنه...احسان هم به داد داداشش میرسه...چه عجب احسان یه حرکتی زد....فکش درد نگرفت از بس با مهلا حرفید؟؟؟ دست نیوشارو (که داره گریه میکنه)میگیرم و میبرمش توی اتاقم....خونه ی ما 3 خوابه اس...اتاق وسطی مال منه... -ببخشید سارا...فکر...نمیکردم با یه رقصیدن....همچین اتفاقی بیوفته.... درد بگیری ایشالا....درخواست عرفانو قبول نمیکردی...چیزی میشد؟؟؟ -خواهش میکنم نیوشا جونم....اتفاقیه که افتاده...حیف این چشما نیست که واسه اون دوتا مشنگ اشک بریزه؟؟؟حالا دیگه گریه نکن.... سرشو تکون میده و اشکاشو پاک میکنه.... -و...ولی....محمد حسین چی؟؟؟....حالا اون فکرش درباره ی من ...عوض میشه.... و دوباره میزنه زیر گریه....بمیری ایشالا نیو....نه تو چرا بمیری....خودم بمیرم که از دست تو راحت شم.... بغلش میکنم و میگم:بهش فکر نکن....اون با من.... و باعث میشم که یه لبخند روی لبای دختر عموم بیاد...با نیوشا از اتاق بیرون میریم...نیوشا ازم جدا میشه به طرف اشپز خونه میره...به اون دوتا نگاه میکنم....خب کارشون تموم شده و تقریبا توی چهرشون اثری از درد نیست...یه گوشه وایسادن و زیر لبی به هم چیزایی میگن... -خب...باید به خاطر این کارتون از خونه برید بیرون(عجب!!!)....ولی به خاطر نیوشا که میدونه خیلی دوسش دارم،این دفه رو میبخشم و میذارم تو مهمونی بمونین....(از اون قیافه های حق به جانب) عرفان و محمدحسین انگار که خیالشون راحت شده،نفسی از سر اسودگی میکشن و به طرف صندلی ها حرکت میکنن.... -کجا کجا؟؟؟؟ با این حرف من همه به طرفم بر میگردن و با تعجب نگام میکنن... -من گفتم اجازه دارین بمونین،ولی نگفتم میتونین بمونین....حالا برین طرف اون دیوار...(وبا دست دیوار روبه رومو نشون میدم.)حالا بچرخین طرف دیوار....2تا دستا بالا....پای راست هم بالا...امشب هم شستن ظرفا با شماست...از این دفه مشقتون رو ننویسین،مجبورین زمین رو هم جارو کنین!!! صدای خنده سالن رو پر میکنه...خودمم خنده ام گرفته....چه تنبیهی براشون گذاشتم!!!! خب..این قسمتشم تموم شد...اگر نظر ندین دیگه ادامشو نمینویسم... اگه کسی از وبم خوشش نیاد،باید چیکار کنم؟؟؟ نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: ، ، برچسبها: داستان عاشقانه , هدیه ابی , قسمت سوم , [ دو شنبه 6 شهريور 1391 ] [ 15:32 ] [ سارا ]
|
|
[ طراحی : بیاتو اسکین ] [ Weblog Themes By : Bia2skin ] |